همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

166.

اولین کنکورم برمی گرده به 12-13 سال پیش (یعنی باور کنید الان که خودم هم حساب کتاب کردم شوک شدم چه عدد بزرگی دور شدم از اون روزها).
اون روزا، اون روزای لعنتی، من دانش آموز رشته ریاضی بودم درسام هم ای بدک نبود یعنی کلا ریاضی و فیزیک و شیمی رو خوب می فهمیدم و از درسهای حفظی هم متنفر بودم و در نتیجه همیشه بدترین نمره رو می گرفتم؛
اون روزای لعنتی من 17-18ساله درگیر بودم با همه بزرگترای فامیل درگیر بودم با پدری که از طرفی نمی خواستم دلش رو بشکنم و از طرفی می دونستم تصمیمی که برام گرفته از بیخ و بن غلطه؛
اون روزای لعنتی بالا و پایین شدن از پله های دادگاه خانواده من به جای آماده شدن برای کنکور وقتم رو صرف قانع کردن تمام فامیل می کردم تا بهشون بفهمونم که زندگی منه و به خودم ربط داره؛
خب معلومه نتیجه کنکوری با اون شرایط روحی چی میشه؛ مجاز شدم اما حتی انگیزه انتخاب رشته هم نداشتم.
سال بعدش هم درگیر بودم اما کمی به خودم اومده بودم یه حرفه یاد گرفته بودم من اون روزها عاشق کار خبرنگاری شده بودم و برای خودم دفتر و دستک و نشریه ای داشتم.
سال بعدش دیگه رها شده بودم تازه اون موقع تونستم فکرم رو به کار بندازم و بفهمم برای موفق شدن توی اون رشته کاری باید حداقل لیسانش رو بگیرم و کنکور انسانی شرکت کردم و بدون خوندن حتی یه منبع از اون رشته دانشگاه ازاد وسط کویر قبول شدم و راهی شدم.
اینا رو گفتم که بگم فقط خصوصیات خلقی و بی خیالیهام نبود که باعث شده بود اون سه تا کنکوری که قبلا توی اونها شرکت کردم رو بدون کوچکترین اضطراب و استرسی طی کنم من هیچ زحمتی برای اون آزمونها نکشیده بودم و دریغ از یک ساعت وقت که گذاشته باشم خب استرس هدر رفتن کدوم زحمت رو باید می داشتم؟؟؟
اما حالا؛ حالا که کم کم روزی 5-6ساعت وقتم رو دارم میزارم حالا که از همه تفریحاتم گذشتم حالا که از خیلی چیزهای دیگه هم دارم می گذرم تا به این هدف بزرگم برسم، حالا حتی برای آزمون های آزمایشی هم استرس دارم و نگرانم.
انقدر که وقتی مثل هر شب امشب هم تا این موقع با کتابهام مشغول بودم از دل نگرانی خوابم نبرد و الان اینجام و مشغول تخلیه بار هیجانی استرسی که روی دوشمه هستم.
برام دعا کنید چون این اولین محکه برای این که بفهمم تا اینجا چقدر روی مباحث تسلط پیدا کردم و کجاها ضعف دارم.

پانوشت1:
عیدتون مبارک دوستای خوبم.

پانوشت2:
راستی راستی یعنی تو این بلاگستان سادات نداریم؟؟
از کی عیدی بگیریم پس؟؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد