صبا (با فریاد از توی اتاقش): مامان یه دقه بیا!
دستش رو خوندم و می دونم الان توی اتاقش بود و باز هوس اسباب بازی های توی کمدش به خصوص آخرین بازمانده باربی هاش رو داره میگم: تازه نشستم همینجا کارت رو بگو!
صبا (روبه روی من ایستاده با گردن کج و حالت مظلومانه ای که به چشماش داده): مامان بیا اون باربیم رو از توی کمد بده آخه می مونه اون تو حیفه لباساش براش کوچیک میشن اونوقت من چیکار کنم؟؟؟
دایی هادی برای خداحافظی قبل رفتن سفر کربلا اومده بغلش کرده و چرخونده اش و بوسیدش.
شب وقت خواب میگه:
آجی یه بار دایی هادی من رو بغل کرد اندق (انقدر) دور بودم از زمیــــــــــــــــن!