همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

216.

بازی وبلاگی لحظه های خاطره انگیز زندگی رو توی وبلاگ آقای اسحاقی دیدم و از اون روز فکرم مشغوله برای پیدا کردن 5تا از ناب ترین لحظات زندگیم؛

این پست حاصل این چند روز مشغولیت فکره و درهم و برهم بودنش رو به بزرگی خودتون ببخشید!



تصویر1:

دو سال از دیپلمم گذشته بود؛ ماه آبان سال 83؛ اون روزها سردبیر یه نشریه داخلی بودم و اعصابم از بابت قبول نشدن در کنکور رشته روزنامه نگاری حتی در دانشگاه آزاد داغون بود و حسابی اعتماد بنفسم رو از دست داده بودم. اون روزها تازه فراگیر پیام نور راه اندازی شده بود. درست بعدازظهر همون روزی که من از صبح تا ظهر درگیر ثبت نام برای فراگیر رشته روانشناسی (یا شایدم یه رشته دیگه) بودم و حسابی دوندگی کرده بودم اتفاق افتاد.

بعدازظهر بود به خانه برگشته بودم و توی اتاقم خزیده بودم زیر پتو که زنگ در رو زدند. برادر کوچیکه که حسابی شوخ و شیطونه در رو باز کرد. مامان پرسید: کی بود؟ گفت: کارنامه سیاه دخترت رو آوردند. پتو رو تا روی سرم کشیدم که فکر کنه خوابیدم و سر به سرم نزاره. اومد بالای سرم و شروع کرد به خوندن: ف. پ   ؛ علوم ارتباطات گرایش روزنامه نگاری تهران مرکز مردود!

علوم ارتباطات گرایش روزنامه نگاری میبد قبول!!!

بعد با ذوق گفت دیوونه پاشو قبول شدی! از اونجایی که با شیطنت هاش چوپان دروغگوی خونه مون بود بهش گفتم دست از سرم بردار بزار بخوابم

ول کن نبود که! گفت: به خدا راست میگم پاشو ببین قبول شدی!!

با اکراه پتو رو از سرم برداشتم و کارنامه رو از دستش گرفتم اغراق نیست اگر بگم برق سه فاز از سرم پرید جیغم رفت هوا!! گریه می کردم زار می زدم، مامان نگاه کن قبول شدم پس چرا اینترنت لعنتی زده بود مردود شدم؟؟؟ با بابا تماس گرفتم و ضجه می زدم. بنده خدا حسابی ترسیده بود قطع کرد و گفت زنگ می زنم بهت. 5دقیقه نکشید که تماس گرفت. به وضوح می دیدم که صداش هم می خنده! گفت: با یکی از دوستام که کارمند دانشگاه ازاده تماس گرفتم گفت دو سال دیگه هم که غیبت کنی پول شهریه ثابت رو بدی می تونی برگردی دانشگاه!

اون روز رو کامل روی ابرا سیر کردم باورم نمیشد و البته تا ثبت نامم تکمیل نشد هم به طور قطعی باور نکردم اما اون روز شد یکی از فراموش نشدنی ترین روزهای عمرم!


تصویر2:

دو روز ازعقدمون گذشته همسر کل این دو روز رو ماموریت بوده شب خونه پدر همسر دعوتیم. اونجا هم انگار منو نمی بینه میره و میاد و از مهمونها پذیرایی می کنه یواش یواش دارم شک می کنم که این مرد هیچ احساسی نداره آیا؟ انقدر هم سربه زیره که نمیتونم چشماش رو ببینم شاید یه کوچولو احساس ببینم توی چشماش.

بعد شام با کلی خجالت از پدرم اجازه میگیره که بریم پارک سر کوچه با هم گپ بزنیم. بابا شاخ درآورده از این همه حجب و حیا.

میریم پارک نیم ساعتی راه می ریم و حرف می زنیم از همه چی از همه جا؛ خسته میشیم و روی یه نیمکت می شینیم. توی هوای خنک مهرماه دونه های عرق روی پیشونیش متعجبم می کنه. کلی معذرت خواهی می کنه و میگه: اجازه هست دستت رو بگیرم؟ دستم رو می گیره. نفسش حبس شده؛ نفسم؟؟؟  نمی دونم شاید عجیب باشه اما همین تصویر ساده که برای خیلی ها عادیه یکی از به یادموندنی ترین لحظه های زندگی منه!


تصویر3:

روزهای پرهیاهوی اسفند 86. پدر و مادر همسر برای سفر به کربلا آماده میشن و پدر همسر در این راستا حسابی دل من رو می سوزونه به همسر میگم ما هم بریم میگه پول ندارم الان هم برای عید همه کاروانها پر شدند.

سر کلاس دانشگاه نشستم همسر تماس پشت تماس. از کلاس میام بیرون و زنگ میزنم بهش. میگه: شناسنامه هامون کجاست؟ می پرسم چرا؟ میگه: آماده شو سوم فروردین راهی کربلاییم. شوک عجیبیه حس خاصی دارم تقریبا مثل وقتی راهی سفر مشهد میشم. خیلی فرق نمی کنه.

سه روز اول نجف هم دقیقا برام حال و هوای حرم امام رضا رو داره.

6فروردین 87 راهی کربلا میشیم. به هتل میریم و ساکها رو میزاریم غسل زیارت می کنیم و راهی بین الحرمین میشیم. چشمم به گنبد حضرت عباس میوفته یه چیزی انگار توی دلم تکون میخوره. باورم نمیشه اینجا هم فرقی با جاهای دیگه داشته باشه. از حرم حضرت عباس وارد بین الحرمین میشیم. یه نفس عمیق می کشم با بازدمم اشک از چشمم بیرون می زنه. چه بوی خوبی داره این هوا انگار سبک تر از هوای بیرونه. همسر هم حالش بهتر از من نیست میگه: اینجا یه تیکه از بهشته فرشته ها تو آسمون بین الحرمین پرواز می کنند. پاهام می لرزه توان راه رفتن ندارم اما انگار هر قدم سبک و سبک تر میشم انقدر که احساس می کنم به پرواز در اومدم و پرواز می کنم روی زمینی که میگن یه تیکه از بهشته.


تصویر 4:

6فروردین 88. سه روزه توی بیمارستان بستری هستم درد می کشم اما دکترا میگن وقتش نیست. صبح ساعت 6صبح از بخش زنان راهی بخش زایمان میشم انقدر هم سرخود و از زور درد از روی لج این کار رو انجام میدم که به پرستار مهلت نمیدم برام ویلچر بیاره به اتاق زایمان می رسم و با گریه ماوقع رو برای پزشک متخصص شرح می دم.

یک ساعت بعد، بعد از تحمل وحشتناک ترین دردی که یه انسان میتونه تحمل کنه دخترک رو توی دستهای دکتر می بینم دیگه دردی نیست یا شایدم فراموشش می کنم مدام قربون صدقه اش میرم به دکتر میگم بزارش تو بغلم. این کار رو انجام میده.

و درست در همین لحظه یک آن زمان از حرکت می ایسته نفسم تو سینه حبس میشه تمام وجودم غرق لذت میشه یه لذت ماورایی یه شوق غیرقابل توصیف حسی که هنوز هم یادآوریش مرهم لحظات غم و ناراحتیمه.


تصویر5:

لحظه  تولد دختر کوچیکه. تجربه دوباره همه حسهایی که برای تولد دختر بزرگه تو وجودم دویده بود. بی کم و کاست!




پانوشت: خوبم! این روزها سرم گرمه با تدارک یه مهمونی بزرگ برای جشن تولد دخترا و همین سرگرم بودن همه فکر و غصه رو از دلم بیرون کرده شکر خدا.


نظرات 8 + ارسال نظر
هدیه سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 09:36 http://hadyeh.persianblog.ir

سلام خداروشکر که حالت بهتره.
یه تولد تووووپ بگیر تا روحیت کاملا عوض بشه.به دخترا هم حسابی خوش بگذره ایشاله.
جالبه قبولیه دانشگاه ،خاطره خوب وفراموش نشدنی هردختریه.والبته مادرشدن که من تجربشو ندارم

آخ هدیه جان اگر این واژه سه حرفی که اولش با پول شروع میشه نبود ....
امیدوارم به وقتش خدا یه جوجه خوشگل و ناز بهت هدیه کنه

هاچ زنبور عسل سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 09:44 http://shm88.blogfa.com/

تصویر 3 اشکمو در آورد
همه حسهاتو خوب وقشنگ به تصویر کشونده بودی
همچین که آدم میتونست باهات همذات پنداری کنه

انشالله قسمت شما.
ممنون عزیزم

آویشن سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 12:08

امیدوارم یه تولد حسابی بگیری و خیلی به تو و بچه ها خوش بگذره
ایشالا ایندفه قسمتت بشه بری مکه عزیزم
بنظرم دخترا که یه کمی بزرگتر شدن و از آب و گل در اومدن یه کمی خودتم بیرون از خونه فعالیت کنی خوبه. چون آدم فعال و کاری هستی و از سن پایین کار کردی. اینجوری هم خودت مشغول تر میشی هم حس مفید بودن برای جامعه اعتمادبنفست رو بالاتر میبره.
شادباشی

اصلا یکی از دلایلی که مصمم شدم برگردم تهران همینه. باید دنبال کار بگردم دعا کن برام

ساجده سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 17:12 http://www.ayatenoor.blogfa.com

تصویر 3اشکم رو درآورد،بین الحرمین!!!
واینکه چه لحظاتت رو خوب تصویر کردی.وچه لحظات خوب وقشنگی.
منم تو پستی که 5خاطره رو نوشتم،نوشته های بپه ها رو لینک کردم.با اجازه مطلب شما رو هم لینک میکنم.

ممنون خانوم
خوش اومدی به وبلاگ من

گلابتون بانو پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 16:24 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

لحظه تولد بچه ها و زیارت امام حسین کاملا برام قابل درکه!
به امید این که لحظه های به یاد ماندنی زندگیت بیشتر بشه.

همچنین مهربانم

سمانه جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 17:41 http://nublar.blogfa.com/

عالی بود ...
انشالله در پناه حق همیشه شاد باشید!

تداعی یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 00:19 http://deltangieto.blogfa.com/

سلام دوستم خوبم
اگه تشریف تشریف بیارین و خاطره بازی من رو هم بخونید خیلی خوشحال میشم
منتظر خوندن نظرتون هستم

خوش اومدی دوستم

آویشن شنبه 6 اردیبهشت 1393 ساعت 21:04

خانومی پست های آخرت حذف شده انگار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد