یه خبر ساده دو خطی یکباره میتونه چنان بهمت بریزه که وسط یه کوه لباس که ریختی وسط تا بهشون رسیدگی کنی بشینی و غمباد بگیری که چی شد و چرا اینجوری شد؛
خبر خیلی ساده بود، م از همکلاسی های دوران دانشگاه، همون دختری که به انتظار روز عروسیش بعد از عید روزشماری می کرد، حالا باید بشینه و روزها رو بشماره تا کی یکی پیدا بشه و بهش کلیه اهدا کنه.
همه چیز از یه پهلودرد ساده و بی توجهی خودش و دکتر نرفتن شروع میشه و می رسه به جایی که درد غیرقابل تحمل میشه و بالاخره رفتن پیش دکتر و تشخیص از دست رفتن هر دو کلیه!!
خیلی ناراحتم، خیلی!
من و م چه همون دوران دانشگاه و چه بعد از اون مصداق کارد و پنیر بودیم ولی امروز وسط خونه تکونی و تو این روزای آخر سال نشستم و دعا می کنم که این بیماری اونو اذیت نکنه و هر چه زودتر درمان شه و دوستم با خیال راحت بتونه برای روز عروسیش آماده بشه...
پ ن: میدونم که نیاز به گفتن نیست، اما براش دعا کنید.
وبلاگت خیلی خوب بود به من هم سر بزن آدرس وبلاگم raouf7.blogsky.com نظر هم بدی خوش حال می شم