همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

266.

وقتی چهارشنبه بعدازظهر در پست یکی مانده به این پست، می گفتم اوضاع کاری خوب پیش می رود، خیلی خیلی خوب، خودم هم به ذهنم نمی رسید که کمتر از 24 ساعت بعد از آن با همکلاسی سابق بر سر کم شدن حق التحریر خبرگزاری چانه بزنم و یکی من بگویم و یکی او، تا برسد به بحث پیشرفت در کار و من بگویم به پولش که نیاز ندارم، این کار شما هم اینطور که پیداست پیشرفتی ندارد، دیگر برای خبرگزاری کار نمی کنم و او بگوید از هفته بعد در مصاحبه های حضوری بیا تا در جو مصاحبه قرار بگیری و ...

قند در دلم آب شد!

همان موقع تلفن را برداشتم و خواهرک و همسر و فردایش هم همه اهل خانه را مطلع کردم که آی اهل خانه! از این به بعد خودم برای مصاحبه ها می روم و ...

امروز بعد مدت ها روح کدبانوگری در من حلول کرده بود و زیر و بم خانه را بهم ریخته بودم که مبایلم زنگ خورد با کمال تعجب اسم یک همکار قدیمی -قدیمی که می گویم یعنی قبل از آغاز بارداری اول- روی صفحه خودنمایی می کرد؛ آنقدر متعجب بودم که از مکالمه چیز زیادی یادم نیست، فقط همینقدر که به کاری دعوت شدم که ساعت کاری پاره وقت دارد و حقوق و مزایای....

هنوز درباره این بخش صحبت نکردم، اما چون قبلا هم برای این نهاد کار کردم، تقریبا می دانم که برای کارمندانش کم نمی گذارد. کار مربوطه هم مسئولیت سایت خبری این نهاد است و ...

تا یکی دو ساعت شوکه بودم. بعد که یواش یواش از شوک درآمدم، با یکی دو نفر از دوستان وارد به اینجور کارها مشورت کردم، کاملا تایید و تشویقم کردند برای قبول این مسئولیت و بعد هم به همسر گفتم. واکنش او جالب تر بود چون همین پنجشنبه که همکلاسی سابق پیشنهاد حضور در جلسات مصاحبه را داد و من کلی ذوق کردم، ناراحت شد و گفت دوست ندارم از خونه بری بیرون، همین کار خونه ت بسه، رفت و آمد اذیتت می کنه و .... امروز تلفنی داستان این کار را برایش توضیح دادم، یک جورری که خوشحالی از صدایش پیدا بود گفت خیلی خوبه! فعلا همین رو برو خدا بزرگه!!


به خانم س گفتم یک هفته می آیم، اگر به روحیاتم نخورد، مسئولیت را قبول نمی کنم. فقط هم برای این گفتم که قبلا که برای یک معاونت دیگر این نهاد کار می کردم، بحث سا نسور و به تبع آن خود سا نسوری خیلی اذیتم می کرد. اگر باز هم همین باشد، نمی روم و از طرفی هم واقعا کار خبرنگاری چیز دیگری است، گرچه این کار هم بی ربط با آن نیست، ولی آن لعنتی گرچه پول ندارد، ولی حس خوشایندی دارد که برای من با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.



پ ن: خدایم! هزارها بار شکرت!!

نظرات 2 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 11:27 http://colourfullife.persianblog.ir/

مبارکه خیلی خوشحال شدم برات

ارغوان یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 17:44 http://www.bakhtyar.blogsky.com

تا باشه از این خبرها عزیزززززززز دل
دخترها را ببوس :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد