همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

267.

خب! تمام شد!

(جمله بالا را با یک نفس عمیق از سر راحتی خیال بخوانید)

دیروز بعد از تماس خانم س و بعد از کلی سبک سنگین کردن و کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم و کار پیشنهادی را ببینم و یک هفته آزمایشی آن را انجام بدهم، اگر با روحیاتم سازگار بود و همه چیز اوکی بود، قول همکاری بدهم و اگر نه هم که هیچ!

امروز زودتر از همیشه بیدار شدم، صبحانه خوردم و دخترها را از خواب بیدار کردم و پوشیدم و پوشاندم و راهی شدیم. محل دفتر نهاد در خیابان انقلاب بود، دومین خیابان تهران که من از راه رفتن در آن و تماشای ویترین مغازه هایش غرق لذت می شوم ( بلوار کشاورز در صدر این لیست است). برای همین بود که وقتی مترو چهارراه ولی عصر پیاده شدم به اس ام اس خانم س توجه نکردم که گفته بود تاکسی بگیر و سر وصال پیاده شو! پیاده راه افتادم و اتفاقا وصال را هم ندیدم و رد کردم و بعد دوباره برگشتم و فهمیدم باید از بالای خیابان می رفتم و من به عشق کتابفروشی ها از پایین راهی شده بودم و ... خلاصه نیم ساعتی پیاده رویم طول کشید تا دفتر مربوطه را پیدا کردم. یک ساختمان قدیمی با تجهیزات و میزها و سیستم های کامپیوتری قدیمی، چیزی که خیلی با فانتزی که در ذهن من از دفتر کار وجود داشت همخوانی نداشت. اما خیلی مهم به نظرم نرسید، یعنی اقلا قابل تحمل بود. یک اتاق نشانم دادند و یک سیستم کامپیوتری و دفتر ریاست و ....

قبل از این فکر می کردم خیلی خوبه که یک اتاق مخصوص خودت در یک اداره داشته باشی؛ ولی امروز بعد از این که حرف های خانم س تمام شد و اتاق را به من سپرد و بیرون رفت، دلم گرفت! یعنی چه که صبح تا ظهر بنشینم در این اتاق و پای این سیستم و با یک پورتال خبری ور بروم و خودم به تنهایی و یک تنه هر روز آن را آپدیت کنم و هر ساعت یک خبر یا یک مصاحبه روی سایت بگذارم و نشست ها و همایش های تخصصی آن نهاد را پوشش بدهم و ....

از فکر این همه کار هم مخم سوت کشید. می دانستم که می توانم انجامش بدهم، گرچه توی ذوقم خورده بود و دیروز فکر می کردم اقلا یکی دو خبرنگار زیر دستم کار می کنند و برای تغذیه خوراک خبری این سایت تنها نیستم ولی امروز لابلای صحبت های خانم س فهمیدم که فقط خودم هستم و خودم. اما باز هم از خود کار ترس و واهمه ای نداشتم، چون یک نوع مازوخیست در وجودم هست که کارهای سخت را بیشتر می پسندم.

با وجودی که به خانم س گفته بودم یک هفته آزمایشی می آیم، برای پورتال برایم یوزر و پسورد ساخت و دستور داد کلید اتاق را برایم آماده کنند و ... یک جورهایی حس کردم قرار است کار به من تحمیل شود. برای همین ساعت که به 12 رسید، بدون معطلی خداحافظی کردم و از دفتر بیرون زدم و پیاده به سمت دفتر خبرگزاری برای تحویل گرفتن آخرین مصاحبه همکلاسی سابق راه افتادم. لابد می دانید از خیابان وصال تا خیابان میرزای شیرازی چقدر راه است؟ یک ساعتی پیاده رفتم و فکر کردم. فکر کردم و قدم زدم. به خبرگزاری که رسیدم و باز در آن فضای دوست داشتنی و پویا قرار گرفتم، صدای جیغ و فریاد انگشتان پایم را می شنیدم، اما در دلم غوغایی بود. جنگی میان طرف مصلحت طلب ذهنم که کار اداری را راحت تر می داند و طرف پویاتر و فعال ترم که فقط و فقط خبرنگاری را می خواهد. این جنگ تا بعد از ظهر وقتی همسر آمد و یک ساعتی خوابید و بعد بیدار شد و یک چای برایش آوردم و سر حال شد، ادامه داشت. بعد شروع کردم به مشورت با همسر، در حقیقت یک جورهایی داشتم بلند بلند فکر می کردم. آنقدر گفتم و گفتم و گفتم تا با خودم به این نتیجه رسیدم که نروم (در تمام این مدت هم همسر هاج و واج نگاهم می کرد) بعد هم باز بدون این که منتظر نظر او باشم گوشی را برداشتم و در وایبر برای خانم س دلایل نیامدنم را توضیح دادم و معذرت خواهی کردم و تمام!!

بعد هم اولین جمله این پست را با همان نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و نشستم به نوشتن!



پ ن: ممنون از ابراز خوشحالیتون از شاغل شدنم و ببخشید که ناامیدتون کردم

نظرات 3 + ارسال نظر
blogsky-themes دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 00:01 http://blogsky-themes.blogsky.com

قالب های رایگان بلاگ اسکای پشتیبانی از تمامی ابزارک ها، قابلیت ها و امکانات جدید بلاگ اسکای با سرعت لود بالا . از امکانات جدید بلاگ اسکای لذت ببرید همین الان .

http://blogsky-themes.blogsky.com

گلابتون بانو دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 10:25 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

حستو درک میکنم. منم از این تردیدها داشتم! و حس آرامش بعد از انتخاب رو!
به نظر من که کار درستی کردی! کار سخت و خسته کننده ایه. اصلا یکی از خوبیای کار بیرون تعامل با همکاراس نه که تک و تنها تو یه اتاق پای سیتم بشینی!
به هر حال گویا فعلا افتادی روی دور کار و پیشنهادات خوب و امیدوارم بهترین راه جلوی پات قرار بگیره.

ممنون گلی جان توکل به خدا

من و دخملی سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 00:03

به نظر من درست ترین کار همون کاریه که خوشحالت کنه.پس کار درستی کردی.

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد