همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

268.

دوشنبه یا سه شنبه هفته گذشته برای گرفتن یک مصاحبه به خبرگزاری رفته بودم، آقای همکلاسی که معمولا تعریف و تمجیدهای سردبیر هفته نامه رو به من منتقل نمی کنه، گفت سردبیر دیروز از تو به عنوان یه پدیده اسم برده! من برای چند دقیقه مونده بودم الان چقدر باید خوشحال باشم؟ و اصلا آیا باید خوشحال باشم؟؟ این که توی میرزابنویسی یه پدیده شدم خیلی مهمه؟ یا می تونم بیشتر از این هم پیشرفت کنم؟؟

دو سه روز بعدش هم آقای همکلاسی گفت سردبیر خواسته بیای دفتر. میخواد مسئولیت بعضی مصاحبه ها را از مرحله اول یعنی هماهنگی، تا مرحله نهایی یعنی ادیت رو به خودت بده. خب قبلا در این مورد زیاد با آقای همکلاسی صحبت کرده بودم، بهش گفته بودم که تواناییم بیش از پیاده کردن مصاحبه است و قبلا خیلی در این زمینه کار کردم. ولی ایشون هیچ وقت روی خوش نشون نداده بود و من همیشه فکر می کردم چقدر خودخواه و مزخرفه که یه جواب درست بهم نمیده. حتی از شما چه پنهون گاهی فکر می کردم یه جورایی داره ازم سوء استفاده میشه و هزار بار تصمیم گرفته بودم این مصاحبه آخرین مصاحبه م باشه و باز روز بعد تصمیمم رو فراموش کرده بودم. البته آقای همکلاسی هم تو این زمینه خیلی بی تقصیر نبود، چون اقلا یک بار بهم وعده نداد که اوکی این حرفت رو میگم یا اوکی برات یه کاری می کنم و ....

دوشنبه بعدازظهر بعد از دو سه بار هماهنگی و کنسل شدن قرار، به دفتر رفتم و بالاخره سردبیر رو دیدم. اول اینو بگم که حتی اگر تو این جلسه به نتیجه مثبت هم نمی رسیدم باز هم خیلی خیلی و به شدت خوشحال بودم، چون این آقای سردبیر که نمی تونم اینجا اسمش رو بگم، خبرنگاریه که من حداقل تو پیش دانشگاهی یا یکی دو سال بعدش هر هفته شنبه اول صبح دم دکه روزنامه فروشی بودم و هفته نامه ای که اسم اون رو هم نمی تونم بگم رو فقط به عشق یادداشت ایشون می خریدم.

اما خوشبختانه جلسه هم موفقیت آمیز بود و من تونستم با حرف هایی که زدم یه جورایی یه رزومه کوچیک از خودم بدم. البته این وسط فکم افتاده بود از تعریفایی که آقای همکلاسی ازم می کرد، مثلا یه جا برگشت به سردبیر گفت: ایشون پشتکار و پیگیریش خیلی خوبه، مطمئنم بخواد با کسی مصاحبه کنه تا جواب مثبت رو ازش نگیره ولش نمی کنه!! بعد من واقعا موندم دقیقا کجا پشتکار منو دیده؟ یا منظورش این بود که من خیلی سیریشم؟ یا این رو باید مثبت برداشت کنم؟؟

خلاصه در نهایت قرار بر این شد که من اون لیستی که خودم آماده کرده بودم و شماره های یکی دو تاشون رو گرفته بودم، تماس بگیرم و قرار بزارم و بعد با تیم هفته نامه برای مصاحبه بریم.

فردای همون روز هم اولین تماس رو گرفتم. اولش طرف راضی به مصاحبه نمی شد، بعد راضی شد و گفت سئوالاتون رو ایمیل کنید جواب میدم! بعد یه ربع چونه زدم تا رضایت داد به مصاحبه حضوری؛ یعنی دقیقا مصداق همون پیگیری و پشتکاری که آقای همکلاسی گفته بود رو در خودم دیدم و در نهایت قرار شد یکشنبه دوشنبه برای هماهنگی نهایی تماس بگیرم.

جالب اینجاست که همسر از اول این هفته ماموریت بود و تمام این اتفاق ها در همین سه چهار روز افتاد. یعنی اینجور بود که امروز بعدازظهر که از راه رسید، چایی رو که ریختم اومدم نشستم، یه ربع بیست دقیقه فقط همه این داستان ها رو براش تعریف کردم، بعد که صحبتم تموم شد، گوشیم زنگ خورد، آقای همکلاسی بود که گفت وقت داری امروز سردبیر می خواد بفرستتت یه مصاحبه؟؟ حالا ساعت 5 و 5دقیقه بود، گفت 6باید شیخ بهایی باشی و با مدیرعامل یه شرکت خارجی مواد غذایی مصاحبه کنی. من فقط در این حد فرصت کردم که لباس بپوشم زنگ بزنم آژانس لب تابم رو بردارم، توی راه به اینترنت گوشی وصلش کنم و برم یه اطلاعاتی راجع به شرکته دربیارم که اونجا لالمونی نگیرم.

و فقط در یک زمینه لالمونی گرفتم. من یه سئوال دارم. واقعا تو مدرسه زبان رو چطور به ما یاد میدن که وقتی یکی تو موقعیت امروز من قرار می گیره و طرف بهش میگه nice to meet you! لال میشه و با اون که میدونه دقیقا چی باید بگه میگه مرسی!!!

خب خیلی افتضاحه!! واقعا از خودم خجالت کشیدم. بعد یعنی زبان من در این حدخوبه که وقتی مدیرعامل شرکته حرف می زد، اصلا نیاز به مترجم نداشتم، ولی وقتی می خواستم یه سئوال بپرسم حتی ساده ترین سئوال، باید حتما از مترجمه می خواستم برام ترجمه کنه!!!

ای ی ی ی!!!! حالم از بی عرضگی خودم بهم خورد شدید!!!!



پ ن: جدیدا چقدر پستام طولانی میشه. نمی دونم کسی حوصله می کنه این همه رو بخونه یا نه!!

نظرات 5 + ارسال نظر
نیلوفر پنج‌شنبه 17 اردیبهشت 1394 ساعت 16:04 http://mpn37.mihanblog.com

مطالبت خیلی خوب بود ارزو به وب سایت من هم سر بزن

چشم!

گلابتون بانو جمعه 18 اردیبهشت 1394 ساعت 15:26 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

چه خوب! چه قدر این دیده شدن ها حال آدمو خوب می کنه!
مثل همیشه آرزوی موفقیت های بیشتر ر برات دارم!

پ.ن: من که حوصله خوندنشو دارم!

مثل همیشه مرسی دوستم


ممنون

ارغوان جمعه 18 اردیبهشت 1394 ساعت 20:18 http://www.bakhtyar.blogsky.com

خوشحال باش آرزو . من همه اش رو یه نفس خوندم
به واقع من موندم چرا زبان رو انقدر بد و افتضاح تو مدارسمون درس میدن . هنوز که هنوزه حتی
چه مرگشونه که کسی به فکر یه زبان اصلی و مهم که روز به روز نیاز به کاربردش هم بیشتر احساس میشه ، نیست .
خب در جوابش میگفتی :اوهوم . منم :))
فدات . دخترا رو ببوس

ممنونم ارغوان جان
واقعا منم نمی فهمم چرا

مرسی گلم

بهار جمعه 18 اردیبهشت 1394 ساعت 22:15

من که همه پستت رو خوندم.آفرین به پشتکارت.منم همین طوریم دو کلمه که میخوام انگلیسی حرف بزنم لال میشم.حتی با چینی ها یا هندیا باید حتما از قبل در مورد حرفایی که میخوام بزنم فکر کنم

ممنون که حوصله کردی و خوندی

آمنه یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 ساعت 12:05

بله من مشتاقانه می خونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد