همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

270.

یک هفته دیگه هم گذشت و باز یک پنجشنبه دیگه از راه رسید و بالاخره فرصتی پیدا شد که بنویسم.

همینقدر بگم که این هفته از روز اول تا روز آخرش واقعا فوق العاده و عالی گذشت. از شنبه تنها چیزی که یادمه اینه که یکسره برای دخترا بچه داری کردم. قصه شم اینطوریه که جمعه بالاخره و با یک ماه تاخیر تولد دخترا رو گرفتم و خواهرک براشون دو تا بی بی هدیه آورد. (این عروسک هایی که هم پوشک دارند و هم غذای مخصوص و ...) شنبه دخترا از ذوق بازی با این عروسکا گفتند مهد نمیریم و خونه موندن و از صبح تا شب فقط به اینا غذا دادن و ساعتی یک بار لباساشون رو درآوردن و منو مجبور کردن دوباره براشون بپوشونم. بعد غذا می دادن به اینا، اینا گلاب به روتون می شدن و بعد خودشون دلشون نمی شد، میومدن گیر می دادن مامان بیا (عالیسا پالیسا بی بی دختر کوچیکه و پرنیا بی بی دختر بزرگه بود) پی پی کردن بشورشون!!! و بعد از شستن هم دوباره پروژه پوشک کردن و لباس پوشیدن و ... 

یکشنبه خوب بود چون از اولین سوژه مصاحبه ای که پیگیرش بودم اوکی گرفتم و خوشحالی و ...

دوشنبه آقای همکلاسی گفت بیا دفتر هفته نامه یکی دو تا سوژه سینمایی رو پیگیری کن و یک گزارش ازشون بنویس. صبح دخترا رو گذاشتم مهد و گفتم تا دو سه میام برشون میدارم. تا دوازده، یک هم بخش اعظم کارم پیش رفته بود که سردبیر ازم خواست برم و یه مصاحبه بگیرم که البته این هم یک رپورتاژ آگهی و با مدیرعامل یک آژانس هواپیمایی بود. بعد هم دوباره برگشتم دفتر و باز ادامه پیگیری گزارشهام تا هفت شب و بودن در فضای تحریریه و خوشحالی و ...

سه شنبه با وضع فجیعی شبیه جون دادن، بعد 6سال مطلب جدی واقعی ننوشتن، هر دو گزارشم رو نوشتم و با ترس و لرز برای آقای همکلاسی ایمیل کردم. مطالبی که خودم اصلا از اونها راضی نبودم و فکر می کردم الان به کل امید آقای همکلاسی نسبت به خودم رو ناامید می کنم. ولی ایشون گفتند مطالب خوب هستند و من یه نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و خوشحال و خرسند به بقیه کارهام رسیدم.

بعدازظهر هم با یک آقای بازیگر معروف تماس گرفتم و به سختی و البته با پیگیری فراوان موفق شدم یک قرار مصاحبه هم با او بگذارم و ادامه خوشحالی...

چهارشنبه فوق العاده بود. انقدر عالی بود که باید یک پست مجزا از حس و حالم توی امروز بنویسم، ولی وقت ندارم و نمی تونم. صبح جشن پایان سال تحصیلی دختر بزرگه و دخترم که بین 26نفر اول شد و اشک شوقی که ناخودآگاه از چشمام فرو ریخت و همه حس های خوبی که یک مادر می تونه تجربه کنه و ...

و شب؛ مطلبی که درباره اکران یک فیلم نوشته بودم تیتر یک هفته نامه شد و باز هم خوشحالی و ....





پ ن: شاید همه اینها برای خیلی ها خیلی اهمیتی نداشته باشه، اما برای من،بعد از این همه سال دوری از کار، اینطور پر از موفقیت به کار برگشتن همه خوشحالی های دنیا رو به دنبال داره.

نظرات 2 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 09:19 http://colourfullife.persianblog.ir/

هدف داشتن هر روزه،هیجان،امید،شاهد و پیگیر رشد بچه ها بودن،عشق به زندگی اینا همه موج میزنه تو نوشته هات خوشحالم برات

ممنون بهارجان

مگهان جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 16:03 http://meghan.blogsky.com

من واااقعا از دیدن و خوندن خوشی های دوستام انرژی می گیرم !

زندگی همین خوشی های کوچیکه ! (از نظر بعضیها البته از نظر من تک تک این اتفاق ها بزرگ بود!)
من چند وقت پیش دلم یک عدد از اون بی بی ها خواسته بود اگر دختری خواهری داشتم براش می خریدم و خودم هم باهاش بازی می کردم !!!

راستی همیشه موفق باشید

این نشون میده که دل بزرگی داری دوست من...
میتونم دخترامو به اضافه بی بی هاشون قرض بدم می پذیری؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد