همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

271.

نمی دونم چرا تا میام بعضی از اتفاق های تلخ زندگی رو فراموش کنم یا اقلا سعی کنم بهشون فکر نکنم یه اتفاقی میوفته که دوباره کلی فکر و غم و درد می ریزه توی تمام وجودم.

همیشه توی زندگی به یک چیز اعتقاد داشتم، چیزی که عوض داره گله نداره! همیشه می دونستم هر کی هر جایی غمی به دلم بنشونه، قطعا یه روزی جواب پس میده و این رو بارها و بارها دیدم. از طرفی هم هیچ وقت نتونستم کینه هیچکس رو به دل بگیرم، حتی اونهایی که تو اوج نوجوانی دست به دست هم دادند و بدترین بلا و کابوس زندگیم رو برام ساختن. یعنی اینقدر کینه به دل نمی گیرم که اطرافیانم، اونهایی که باهام رودربایستی ندارن، بهم لقب ساده می دن و اونهایی که باهام رودربایستی دارن بهم لقب مهربون می دن.

الان حدود 13-14سال از اون زمانی که عمه و شوهرعمه و بابا دست به یکی کردن و اون بلا رو سرم آوردن میگذره؛ من خیلی وقته بخشیدمشون (توی یکی دو تا پست همین وبلاگ هم نوشتم در موردشون) ولی انگار عذاب وجدانش برای اونها هنوز باقیه.

صبح روز مبعث با دیدن اسم عمه روی صفحه گوشیم یه کم متعجب شدم، اول فکر کردم شاید برای اون یکی دخترعمه م که به خاطر ناراحتی معده بیمارستانه اتفاقی افتاده، شکی که با شنیدن صدای غمگین عمه چند برابر شد بعد. هم که عمه زد زیر گریه و من لابلای گریه چیزی از حرفاش نمی شنیدم، واقعا دلم ریخت. اما بعد که دقت کردم شنیدم که عمه با گریه تقریبا التماس می کنه منو ببخش!! و هی تکرار می کنه من اعتراف می کنم که اشتباه کردم منو ببخش!!

شوکه شده بودم اول فکر کردم شاید خواب نما شده، اما بعد برام توضیح داد که احساس می کنم فاطمه (دخترش که یک ماهی هست عقد کرده) توی رودربایستی قرار گرفته و ازدواج کرده والان راضی نیست. مدام هم تکرار می کرد که من فکر می کنم بلایی که سر تو آوردم سر فاطمه خودم اومده، تو رو خدا فراموش کن و منو ببخش!!

بیشتر از نیم ساعت باهاش حرف زدم و بهش اطمینان دادم که من خیلی وقته بخشیدم و هیچی به دل ندارم. بعد هم کلی بهش مشاوره دادم که توهم زدی و ... یعنی واقعا اولش فکر کردم دخترش هم ناراضیه اما وقتی برگشت گفت فاطمه چیزی نگفته تازه الان هم با همسرش مشهد هستند من حدس می زنم که ناراضیه! می خواستم خفه ش کنم که این همه بهم شوک و استرس وارد کرده.

نمی دونم چرا، ولی انگاری یک بار دیگه خدا میخواست بهم ثابت کنه که فراموشم نکرده و هوامو داره؛ اینقدری که بعد از 13-14سال، کسی که تا همین یکی دو سال پیش هم حتی حاضر نمی شد اشتباه خودش رو بپذیره و می گفت خودت مقصر بودی، باید اینجوری اون هم روی یک توهم بی پایه و اساس مجبور به اعتراف بشه و من واقعا خوشحالم که این فقط یک توهم ناشی از منفی نگری ذاتی و همیشگی عمه بوده و واقعیت نداشت چون اتفاقی که برای من افتاد انقدر تلخ و وحشتناک بود که راضی نیستم برای هیچکس دیگه ای رخ بده یا هیچ دختر دیگه ای بخواد حتی یک لحظه از اون کابوسی که من تحمل کردم رو تحمل کنه.




پ ن: همه چی خوب و عالی پیش میره. قرارهای مصاحبه م غیر از یه آقای بازیگر که اولش اوکی داد اما بعد که برای هماهنگی نهایی تماس گرفتم دیگه تلفنم رو جواب نداد یکی یکی اوکی میشه و من کیفور و شادابم از این که فردا بعد مدتها اولین جلسه رسمی مصاحبه رو تجربه خواهم کرد.


پ ن: خدایم! هزار بار شکرت!!!


پ ن: همچنان محتاج دعاهای خیر دوستای گلم هستم

نظرات 1 + ارسال نظر
ارغوان جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 14:56 http://www.bakhtyar.blogsky.com

عزیززززززززززززم ... خوبه که دلت انقد بی کینه اس . منم بارها گفتم تنها هنرم فراموش کردن بدی های آدمهاس .
عذاب وجدان چیزی نیس که با بخشش شما و به زبون اوردنش از بین بره . بعضی اتفاقا رو نمیشه از یاد برد . و طرف مدام عذاب وجدان داره و دیگه این مشکل خودشه . این ماییم که باید همیشه حواسمون به کارامون باشه و عواقبشون ... که به درد اونا دچار نشیم .
خوشحالم که روبه راهی . دخترا رو ببوس

واای ارغوان داغون شده!
عمه بزرگه م میگه یک سره کارش غصه خوردنه. من واقعا نمی فهمم چرا! خیلی براش ناراحتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد