طبق قرارمون شنبه بعدازظهر به سمت قزوین حرکت کردیم و یک شب به یادموندنی رو خونه دوست عزیزم گذروندیم. راستش قدیمها فکر می کردم سعیده بیشتر به دلیل همسایه بودن و چشم تو چشم بودن با من، رفاقتش رو باهام ادامه میده و هیچ علاقه ای برای این موضوع نداره. درست برعکس من که همیشه توی زندگیم باید دوستی برای حرف زدن داشته باشم و بعضی اوقات با چنگ و دندان دوستهام رو حفظ می کنم سعیده اصلا چنین چیزی رو نشون نمی داد. اما بعد از این دو ملاقات اخیر نظرم کاملا تغییر کرد ذوق و شوقی که سعیده برای بودن من در خانه اش نشان می داد و تشکرهای همسرش از این که رفتم و خوشحالش کردم چیزی فراتر از یه احساس همسایگی قدیمی و یه دوستی معمولی رو نشون می داد.
صبح یکشنبه تا بیدار شدیم و حرکت کردیم ساعت 11 بود و ما باید ساعت 2 هتل رو تحویل می گرفتیم. اینه که خلاف عقیده من بر این که باید از مسیر مسافرت هم لذت برد با سرعت خودمان را به اینجا رساندیم و سه روز فوق العاده رو در این مجتمع گذروندیم. سه روز که از صبح تا شبمون با برنامه های مختلف و تورهای گردشگری منطقه برنامه ریزی شده بود و هیچ ساعت خالی نداشتیم. انقدر که تا ساعت 1.5 شب چهارشنبه ما همچنان در آمفی تئاتر مجموعه مشغول تماشای یک تئاتر کمدی بودیم و وقتی به هتل برگشتیم حتی نمی توانستیم فکرش را هم بکنیم که سه روز به این سرعت تمام شد و باید فردا 9صبح اتاق را تحویل بدهیم و مجتمع به آن زیبایی را ترک کنیم.
از طرفی هم من از دو سه روز قبل سفر سرفه های حساسیتی داشتم به خیال خودم می خواستم با هوای شرجی شمال بهتر شوم اما ای دل غافل که اگر رطوبت هوای شرجی دوای دردم بود به همان میزان هم طبع گرم سیر و بادمجانی که هر روز با یک وعده عصرانه میرزاقاسمی راهی معده ام می کردم برایم مضر بود و من این دو سه شب را تا خود صبح فقط و فقط سرفه کردم.
شب آخر هم از دریا بر می گشتیم تا به کلبه جنگلی مجتمع برویم و آخرین وعده میرزاقاسمی با نان داغ تنوری را بر بدن بزنیم که دختر بزرگه از یه فاصله بیست سانتی متری خورد زمین و پشت سرش مثل صدای ترک خوردن هندوانه قارچچچچچچ صدا کرد ما هم بیخیال بغلش کردیم و به راه خودمان ادامه دادیم که با یک نگاه به آستین همسر که دختر را بغل کرده بود و سر او را بر روی دستش گذاشته بود و قرمز شدن لباس کرمش تنها چیزی که به ذهنم رسید یا ابالفضلی بود که تقریبا با فریاد گفتم و برای اولین بار در طول این چند سال مادری حتی فرصت نشد به این فکر کنم که دخترک را با این کارم می ترسانم. همان کنار کلبه جنگلی دخترک را بغل کرده بودم و نشسته بودم تا همسر به کمک کارکنان حراست مجتمع، آمبولانس همیشه حاضر در صحنه که نمی دانم در آن لحظه کجا بود را خبر کند و دخترک را به کلینیک مجتمع برسانیم. این که با جیغ های دخترک و آمبولانسی که از راه رسید چه جمعیتی دورمان جمع شده بود و همین مسئله چقدر باعث هول کردن بیشتر دخترک شد بماند...
به کلینیک که رسیدیم پزشک بی توجه به جیغ های بنفش دخترک بدون آن که نگاهی به سرش بیاندازد که من مطمئن بودم از آن فاصله کم فقط خراش برداشته فقط گفت: ببرید شهر باید سی تی اسکن بشه. گفتم: با این جیغها؟؟؟ گفت: دارو میدن آروم میشه بعد سی تی اسکن می کنند. خب من حتی اگر فکر عوارض اشعه را نمی خواستم بکنم فکر عوارض داروهای آرامبخش برای دختر پر شر و شورم این اجازه را به من نداد که دخترک را به بیمارستان ببرم به هتل برگشتیم و درگیر و دار این بودیم که شام بگیریم یا شام نخورده بخوابیم. که دخترک خودش به زبان آمد که پس نمایش کمدی چی میشه؟؟؟
خب ما هم چون اصرار خودش را دیدیم و از طرفی هم می دانستیم نباید دخترک به آن سرعت بخوابه راهی آمفی تئاتر مجتمع شدیم و تا ساعت 1.5 کلی خندیدیم و از دیدن خنده های دخترک که حتی یادش رفته بود ساعتی پیش چطور جیغ می کشیده و ضجه می زده شاد شدیم و به هتل برگشتیم که چشمتان روز بد نبیند با دیدن صورت خودم در آینه وحشت دوم به وجودم سرازیر شد و آن هم وحشت از کهیرهایی بود که در اثر فشاری که در آن لحظه و با دیدن لباس خونی همسر به اعصابم وارد شده بود در صورتم دویده بودند.
این بار دیگه حوصله مراجعه به کلینیک را نداشتم پس همانطور گرفتم خوابیدم و صبح هم بیدار شدیم و چمدان بسته راهی شدیم. همسر هم با توجه به شرایط سرفه های من و صورت ورم کرده ام و با این بهانه که بریم خونه من دو روز استراحت کنم شنبه باید برم سر کار از خیر بقیه سفر گذشت و فرمان اتول را به سمت کرج چرخاند و ما ساعت 6بعدازظهر چهارشنبه منزل بودیم.
پانوشت:
برای همه دوستهای خوبی که به واسطه این وبلاگ پیدا کردم بهترین ها رو آرزو دارم. با تبریکهاتون برای تولدم حسابی شرمنده کردید.