همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

144.


این روزها به شدت گرفتارم. مشغله های زندگی و مشغله های فکری امانم را بریده اند.

از کارهای روتین و روزمره زندگی که همیشه بوده اند  بگذریم، از درس خواندن که درست در همین سال طلسم شده آغازش کرده ام که بگذریم، دغدغه های مربوط به خاندان همسر بدجور روح و روانم را به هم ریخته اند.

این که همسری این روزها داغون شده این که دیگر آن همسر آرام من نیست و نمی تواند آرامش همیشگی را به من پرتلاطم هدیه کند بدجور اذیتم می کند.

قصه برمی گردد به اختلافی که بین خواهر بزرگ همسر و همسرش رخ داد و خواهر بزرگ با بچه بازی قضیه را به خانواده اش کشاند و حالا این قضیه دو سال طول کشیده و همچنان هم به نتیجه نرسیده و خواهر همسر با یک پسر 13ساله و یک جفت دوقلوی شش ماهه مثل بختک افتاده روی زندگی و جان پدر همسر.

و این که پدر همسر من که همیشه از او بد می گفتم این روزها حتی ترحم مرا هم برمی انگیزد و با دیدنش قلبم مچاله می شود و سرم  به درد می آید.

حدود دو سال پیش خواهر همسر با قهر آمد خانه پدرش و گفت دیگر به خانه اش برنمی گردد. این را هم بگویم که این خواهر همسر به شدت بداخلاق است و با وجودی که نماز و روزه دارد اما از احترام به پدر و مادر هیچ نفهمیده. بعد حدود دو سه ماه هم کاشف به عمل آمد که خانوم از خانه همسرش هدیه هم آورده اون هم یک جفت دوقلویی که تازه در شکمش جا خوش کرده بودند. بعد این انسان آنقدر از همسرش بد گفت که الان پدر و مادر همسر من حاضرند هر خفتی را تحمل کنند ولی دیگر دختر و نوه هایشان را به خانه آن دیو هفت سر نفرستند.

و درست در همین اوضاع گرانی ها هم پیش آمد. حالا فکر کنید پدر همسر من با یک حقوق ناچیز بازنشستگی باید خرج دو بچه پرخور که مادرشان حوصله شیردادن بهشان را هم ندارد و باید شیرخشک قوطی 12هزارتومان بخورند را هم بدهد. و همه این ها آسان می شد اگر خواهر همسر اخلاق درست و حسابی داشت. یعنی از روزی که این بختک روی زندگی پدر همسر افتاده دیگر کسی یک استکان چای هم دست این پیرمرد نمی دهد چه برسه به این که کسی پیدا بشه اُرد های همیشگی پدر همسر را اجابت کند. و از آن بدتر این که مادر همسر یکسره مشغول بچه داریه. شاید باور نکنید اگر بگویم بعدازظهرها که مادر همسر سفره ناهار را جمع می کند ظرفها را می شوید و آشپزخانه را تمیز می کندو میاید به رسم همیشگیش استراحتی داشته باشد این دختر دوقلوهایش را در بغل مادر همسر می اندازد و خودش به اتاق می رود و در اتاق را می بندد و دو ساعتی تخت می خوابد.

هفته پیش خانواده همسر خواهر همسر برای پادرمیانی به خانه شان آمدند و آمدن آنها و لجبازی خواهر همسر همان و دوباره راهی بیمارستان شدن پدر همسر و رد کردن یک سکته ناقص هم همان.

حالا ما هستیم و جنگ اعصاب. ما هستیم و همسری که هم نمی خواهد در زندگی خواهرش دخالت کند و هم نمی تواند ذره ذره آب شدن و زجرکش شدن پدرش را ببیند. و از طرفی هم اگر چیزی بگوید اولین کسی که متهمش می کند خود پدر همسر است که اصلا خودش با رو دادن به این دختر این بلا را سر زندگی خودش آورده.

خلاصه که اگر این روزها نیستم، اگر کمتر می نویسم بیشتر به خاطر همین مشغولیت های فکری است که دارم و نمی دانم این وسط باید چه کنم؟ از طرفی دلم نمی خواهد در این وضعیت همسر را تنها بگذارم و من هم به سرش غر بزنم و از طرفی هم نمی توانم تحمل کنم همسر همیشه آرامم این جور به هم ریخته باشد و من هم برای آرام کردنش کاری از دستم برنیاید و این ناآرامی به دخترها هم منتقل شود و یک خانه آشفته و بچه های آشفته و من آشفته همه حاصل به هم ریختگی آرام ترین پایه این زندگی باشد.


پانوشت:

امروز روز دخترِ؛ دوستای خوبم جودی عزیز و اردی مهربون روزتون مبارک!

همیشه شاد و موفق باشید.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد