پیش دانشگاهی بودم که از صفحه تبلیغات مجله خانواده سبز (که اون روزها از شماره اولش رو آرشیو کرده بودم و یکی از بزرگترین سرگرمی هام خریدن و خوندنش بود) باهاش آشنا شدم. برام عجیب بود که یه جعبه چه تاثیری می تونه توی حافظه داشته باشه و همیشه پیگیر تبلیغاتش بودم تا هر بار چیز تازه ای ازش در مورد جعبه G5 دربیارم.
اون سال اولین باری بود که اجازه پیدا کردیم با خواهرک تنهایی بریم نمایشگاه کتاب. اونجا با دیدن غرفه اختصاصی G5 و آقای مالکی توی غرفه اش کلی تعجب کردم. مثل همیشه پول زیادی همراه نداشتم ولی وضع خواهرک طبق معمول از من بهتر بود -راستش رو بخواهید هنوز هم نمی دونم چرا وضع اون فسقلی همیشه از من بهتر بود من ولخرج بودم یا اون به خاطر ته تغاری بودنش همیشه از بابایی بیشتر پول می گرفت؟؟؟- خلاصه که مثل همیشه با زبان نرم شروع کردم و انقدر از محاسن همین جعبه فسقلی که خودم هم به محاسنش ایمان نداشتم گفتم تا هم خودم باورم شد و هم خواهرک برای خریدش دست به جیب شد و ما با یک جعبه G5 از همان ها که عکسش را می بینید والبته قرمزرنگ آن به خانه برگشتیم.
از آن روز تقریبا تا همین امسال که من تصمیم به درس خواندن گرفتم استفاده چندانی از این جعبه بیچاره نشد (خواهرک چند روزی قبل کنکور برای لغات عربی و زبانش از آن استفاده کرد همین).
امسال بعد از دیدن حجم لغات اختصاصی روانشناسی که باید آن را حفظ می کردم جعبه را از خواهرک گرفتم و حدود 1000کلمه زبان را با آن حفظ کردم و کلی از آن لذت بردم. تا دو هفته پیش و قبل از آزمون اول (همان که گفتم به خاطر دلخوریی که یکی از نزدیکترینهام برام به وجود آورد نتیجه دلخواه نگرفتم) همان روز خواهرک که او هم سر یک سوء تفاهم از من دلگیر بود به عادت بچه گی که هر چه را می بخشید با اولین دلخوری پس می گرفت جعبه را از من گرفت و ... (این جمله فقط برای حرص دادن خواهرک بود و هیچ ارزش دیگری ندارد :)))
هم خودم روی هوا ماندم هم فیش هایی که نوشته بودم و هر کدام در یک خانه جعبه بود و جای مشخص خود را داشت. از آنجا که دیگه به این روش درس خواندن عادت کرده بودم هفته پیش به نمایندگی موسسه G5مراجعه کردم و حاصلش شد یک جعبه جی 5، مقداری جی برگ خام، یک کیف همراه یا همان کمراه و سی دی و دفترچه آموزشی. و نکته جالب اینجاست که من تا به حال نحوه استفاده ام از این جعبه بیچاره اشتباه بوده و تازه فهمیدم. الان منم و بیشتر کتابهایی که به جی برگ تبدیل شده اند و می روند برای ثبت در حافظه درازمدتم به کمک فقط یک جعبه.
پانوشت:
بفرما خواهرجان. خودت گفتی هر روز منتظر بودی در مورد اون دلخوری چیزی بنویسم تا بیایی با یه کامنت تند و تیز جواب بدی. بیا حداقل بلکه اینجوری یه کامنت از تو داشته باشم تو خونه مجازیم!
پانوشت2:
خونه تمیز میشه همه جا برق می زنه رنگ به زندگی برمی گرده انگار. هوای زندگی تمیز میشه انگار تازه میشه نفس کشید انگار...
شکر خدا آزمون دوم هم به خیر گذشت و تونستم یه پرش 300پله ای توی رتبه و هزار نمره ای توی تراز داشته باشم. و این در حالی بود که یکی دو تا از درسها رو اصلا نرسیده بودم نگاه کنم و تسلطی روی اونها نداشتم و این افزایش تراز به دلیل افزایش تسلط روی درس روانشناسی بالینی بود که ضریب 3 داره و من توی آزمون قبلی نرسیده بودم دوره اش کنم و بنابراین درصد خیلی پایینی زده بودم.
هفته پیش هم که همسر ماموریت بود شکر خدا اون اتفاقاتی که ازشون می ترسیدم رخ نداد. اولی به این دلیل که دخترها شکر خدا انقدر بزرگ شدند که در نبود پدرشون همدیگه رو دلداری می دادند و هر بار یکی شون می خواست بهونه بگیره اون یکی می گفت: آجی بابایی ماموریته مامان گفته دو شب دیگه بخوابیم میاد و دومی هم به این دلیل که ... خب من دلیلش رو نمی دونم هر چی بود مامان عزیزم توی این یه هفته حتی یک بار هم غر نزد که درس چیه و به چه دردت می خوره به درسات برس! برعکس حتی وقتی می خواستم دست به سیاه و سفید بزنم هم اجازه نمی داد و می گفت: برو بشین سر درست! حالا که یه کاری رو شروع کردی و تصمیم قطعی گرفتی تلاش خودت رو بکن که حداقل زحمتت بی نتیجه نشه!
اینه که هفته پیش خلاف انتظارم هفته خوبی بود و به هیچ مشکلی برنخوردم.
دیروز هم چون می دونستم بعد از آزمون به هیچ وجه نمی تونم یک کلمه هم به معلوماتم اضافه کنم و حتی فکر باز کردن یک کتاب هم به ذهنم نخواهد رسید از صبح همسر رو فرستادم وسایل مربای به و ترشی بادمجان رو خرید و من بعد از برگشتن از آزمون به جای گذروندن وقت به بطالت با همکاری مامان نازم هم مربای به درست کردم و هم با بادمجان هایی که مادر همسر از زمین دایی همسر با دستهای خودش برام چیده بود این ترشی بادمجان شکم پر رو درست کردم. با این تفاوت که بادمجان های من خیلی ریز و قلمی بود و به جای سبزی های معطری که توی این دستور هست فقط از نعناع تازه استفاده کردم و حالا چشم انتظار یک ماه دیگه هستم که ترشی برسه و من حظ کنم. بماند که وقت پوست گرفتن بادمجونها چقدر جلوی خودم رو گرفتم که دو سه تاش رو جدا نکنم برای بادمجون شکم پر شب چون آخرین باری که این غذا رو خوردم کارم به کهیر و بیمارستان و آمپول ضدحساسیت و اینجور چیزها رسید اینم عکسش:
اصلا هم فکرش رو نکنید که من انقدر به مواد با مزاج گرم حساسیت دارم که پریروز که جای شما خالی آش پشت پای برادر کوچیکه و همسر عزیزش رو که عازم کربلا شدند رو خوردم تا دو روز از خارش گلو خواب نداشتم.
دو هفته بعدی کارم راحت تره و فقط باید 50درصد اول کتابها رو دوره کنم چون آزمون بعدی از همین دو آزمون اوله. بنابراین این هفته با خیال راحت می تونم برنامه ام رو کمی سبک کنم و به عزاداریم برسم و بعد چند سال که به خاطر بچه ها خونه نشین بودم لذتش رو ببرم و برای اومدن کربلاییامون خصوصا کربلایی هلیای 11ماهه چشم انتظار باقی بمونم و به همه مراسماشون با خوشی و بدون عذاب وجدان برسم.
پانوشت:
راستی شما خوبید؟؟
دلم براتون و برای خونه مجازیم خیلی تنگ بود.
صبا (با فریاد از توی اتاقش): مامان یه دقه بیا!
دستش رو خوندم و می دونم الان توی اتاقش بود و باز هوس اسباب بازی های توی کمدش به خصوص آخرین بازمانده باربی هاش رو داره میگم: تازه نشستم همینجا کارت رو بگو!
صبا (روبه روی من ایستاده با گردن کج و حالت مظلومانه ای که به چشماش داده): مامان بیا اون باربیم رو از توی کمد بده آخه می مونه اون تو حیفه لباساش براش کوچیک میشن اونوقت من چیکار کنم؟؟؟
دایی هادی برای خداحافظی قبل رفتن سفر کربلا اومده بغلش کرده و چرخونده اش و بوسیدش.
شب وقت خواب میگه:
آجی یه بار دایی هادی من رو بغل کرد اندق (انقدر) دور بودم از زمیــــــــــــــــن!
تضمین می کنم اگر بعد از این دوره سه ماهه درس خوندن روانشناس نشدم قطعا روانی خواهم شد؛
دقیقا الان بعد از پروسه خوابوندن بچه ها که دو ساعت طول کشید این شکلیم:
پیرو همه اون اتفاقهایی که جمع شدند تا درست تو همین مدت هوار شن سرم این بار وحشتناک ترینشون اون هم ماموریت یک هفته ای همسر پتک شده و درست خورده توی سرم؛ حالا همسر از شنبه میره ماموریت من هم میرم منزل پدرجان. دفعه آخری که چنین ماموریتی رفت دختر کوچیکه خیلی کوچیک بود و خیلی نمی فهمید اما بزرگه تب کرد و تا باباش رو ندید خوب نشد و حالا موندم دخترکوچیکه و وابستگی بیش از حدش به پدرش رو چه کنم؟
از طرف دیگه خونه خودم که باشم روزی 7ساعت رو هر جور شده راست و ریس می کنم اما وای به خونه مامان؛ یک ساعت که میشینم پای کتابها مامان شروع می کنه که حالا چه وقت درس خوندنته با دو تا بچه؟ پا شو به بچه هات برس. بسه دیگه! حالا بخونی که چی بشه؟؟؟ ....
کلا خدای انرژی مثبته این مامان من. یعنی واقعا احساس می کنه دارم به بچه ها ظلم می کنما!
اصلا تو کتش نمیره که یه مادر میتونه برای رضایت دل خودش هم کاری انجام بده فقط و فقط میگه بچه ها!!!
جمعه بعد هم آزمون 25%دوم رو دارم و هفته دیگه رو باید بکوب بخونم موندم از دست ایشون چه کنم؟؟؟
ای خدااااااااااااااااااااااااااااا
تازه زبان رو دارم با نرم افزار جعبه لایتنر می خونم و اونجا بدون کامپیوتر.............
اووف فکر کنم همین الان دارم روانی میشم یواش یواش. اگه همینجوری پیش بره به سه ماه نمی کشه.
تا اطلاع ثانوی هیچ وبلاگی رو نمی خونم چون اگر بخونم باید همه پستهای عقب مونده رو بخونم
هیچ کامنتی نمیزارم چون اگر بیفتم رو دور کامنت گذاشتن دو سه ساعت از وقتم پریده
متاسفانه به روز کردن وبلاگ رو هم به همان هفته ای یک بار -اون هم اگر بشه- محدود می کنم
و همه این کارها رو علی رغم میلم انجام می دم و از این بابت خیلی ناراحتم اما ...
اما دو هفته دیگه کنکورهای آزمایشیم شروع میشه و همینجوری دو هفته دو هفته 25درصد 25درصد منابع رو باید آزمون بدم و این در حالیه که من از منابع فقط بسنده کردم به کتابهای مدرسان شریف و از اونها هم هنوز موفق نشدم 25درصد اولش رو بخونم برای همین احساس می کنم حسابی از برنامه ام عقب هستم و برای جبران این عقب ماندن باید حسابی درس بخونم.
مشکل سرویسهای خونه حل شد و من دو روز پیش که بعد از آب بندی شدن سرامیک های جدید به خانه برگشتم با یه خونه کاملا ترکیده روبه رو شدم که عمرا هیچ زلزله ای نمی تونست اینجور به همش بریزه که اون آقای بنا این کار رو کرده بود رو همه وسایلم یک بند انگشت خاک بود و در حقیقت من تو این وضعیت مجبور شدم یه خونه تکونه اساسی انجام بده. بنای محترم زحمت کشیده بود و حتی ملات درست کردن و برش زدن سرامیک ها رو توی خونه انجام داده بود. شانسی که آوردم این بود که همسر این دو روز خونه بود و حسابی کمکم کرد که اگر نبود قطعا می نشستم وسط همه وسایل خاک گرفته ام و زار می زدم.
چهارشنبه هم بالاخره عمل چشم پدر همسر انجام میشه و حداقل از این یکی خلاص میشیم اگر بعدش برنامه تازه ای برامون پیش نیاد.
حسابی دلم برای بیخیال پای پی سی نشستن تنگ شده اما چه کنم با تنگی وقت و این که خودم کردم که....
توی همهمه جشن امضای اختتامیه جشنواره کتابخوانی ایستادم و منتظر دیدن گل روی خانوم نظرآهاری هستم که دو تا آقای جوان (اصلا تو حدس زدن سن و سال دیگران استعداد ندارم) هم برای امضا گرفتن پشت سرم می ایستند و خیلی ناراحتند از این که دخترا از سر و کول هم بالا می روند برای امضا گرفتن اما آنها باید رعایت حریم کنند و اینطوری اگر بخوان پیش برن تا صبح هم نمی تونن به هدفشون برسند بعد هم با هم میگن: اونوقت این دخترا میگن برای چی همه جا صفها رو زنونه مردونه میکنن؟ انصافا سئوال هوشمندانه ایه برای من که همیشه به مسئله صف و تاثیر اون تو زندگی دهه شصتی ها توجه زیادی دارم.
همین سئوال توجهم رو به بقیه حرفهای اون دو تا پسر جلب می کنه که این وسط یکیشون یه کلمه انگلیسی از دهنش می پره اون یکی هم با غیظی دوستانه (این مدلش رو دیدید تا حالا؟) میگه: تو که به من میگی کلمه عربی به کار نبرم و از فرهنگ ایرانی دفاع می کنی پس حق نداری کلمه انگلیسی به کار ببری.
خب حقیقته! چرا ما همیشه از یه طرف بام می افتیم؟؟ یعنی چی که میگیم زبان عربی زبان فارسی رو از بین برده اما نمیایم از تعداد بیشمار کلمات انگلیسی و فرانسوی بگیم که توی زبانمون وارد شدند انقدر که وقتی فرهنگستان معادلی براشون پیدا می کنه اون معادل به نظرمون انقدر مسخره میاد که حاضر نیستیم حتی برای یک بار هم بشنویمش چه برسه به استفاده؟؟
اصلا واژه هایی که سالها پیش وارد زبانمون شدند به کنار (من واقعا نه با واژه های انگلیسی نه با واژه های عربی که وارد زبانمون شدند هیچ کاری ندارم چون به نظرم اونها دیگه جزئی از زبان ما هستند) چرا وقتی اسم اسلام و مسلمانی میاد اسم نماز خوندن میاد میگیم من یه ایرانی اصیلم و حتی مدعی میشیم که چرا نماز رو باید به عربی بخونیم؟ اما وقتی حرف افه و کلاس و این حرفها مطرح باشه از هر ده تا کلمه مون 9تاش انگلیسیه برای این که بگیم ما هم بلدیم؟؟؟
اینجاست که باید بگیم:
قربون برم خدا رو یک بام و دو هوا رو این ور بام سرما رو اون ور بام گرما رو
پانوشت:
به جان خودم من فقط چند دقیقه فالگوش ایستادم.
پانوشت2:
حالا فکر کن اون دو تا آقا پسر وبلاگ نویس باشند و به اینجا برسند و این پست رو ببینند و ....