-
160.
شنبه 6 مهر 1392 08:58
بدبیاری یعنی بعد یکی دو ماه هوس کنی از هوای پاییز لذت ببری و دخترا رو بپوشونی و راهی بشی بعد اونوقت وقتی میخوای از خیابون رد شی محاسباتت کمی، فقط کمی اشتباه از کار دربیاد یک عدد وانت محترم که تا حالا فکر می کردی داره مستقیم میره تغییر مسیر بده و بخواد وارد کوچه بشه و درست از روی انگشت شست پای راستت رد بشه و البته...
-
159.
جمعه 5 مهر 1392 09:02
هیچوقت فکر نمی کردم که از تب کردن بچه دیگه ای غیر از دخترای خودم غصه ام بشه انقدر که منی که حتی یک بار هم برای بیماری بچه های خودم گریه نکردم (خب بعضی مادرا از این عادتا دارند که با مریضی بچه شون می زنند زیر گریه و انگار خیلی هم طبیعیه) دلم بخواد بشینم و زار بزنم از صورت شیرینی که به خاطر تب گل انداخته و لپ هایی که...
-
158.
پنجشنبه 4 مهر 1392 09:03
بعد اونوقت فکر کنید که من الان از خونه خودم دارم پست میزارم :))) وقتی برنامه ریزی رو میسپاری دست آقایون داستان همین میشه دیگه صبح بند میکنه که الا و بلا شب بریم خونه مامانت من فردا بتونم بابام رو ببرم دکتر شب که میشه میگه بیخیال حالا خواهرام یکیشون می برنش دیگه وقت عملش که شد من می برمش! کلی از دستش عصبیم نه به خاطر...
-
157.
چهارشنبه 3 مهر 1392 09:07
گرفتارم این روزها؛ گرفتار کوه کتاب های نخوانده و سنگینی هدف انتخابی؛ و جالب این که به محض این که میافتم روی دور درس اتفاقی تازه از گوشه ای از زندگی خودمان یا یکی از خانواده ها بیرون می زند و باز رکود و رکود و رکود... یک بار قلب پدر همسر، یک بار میهمانهایی که ناخوانده برای مامان از راه می رسند، یک بار ایزوگام کردن کف...
-
156.
دوشنبه 1 مهر 1392 09:09
این که خاطرات اول مهر برای همه با دستان کوچکی که در دستان مادر گره می خورد و راهی مدرسه می شود و در مدرسه سپرده می شود به دست معلم مهربان آغاز می شود یک داستان تکراری است؛ داستان اول مهر من اما خاص است، آنقدر که هر وقت بهش فکر می کنم لبخندی به لبم می آید از استقلالی که در آن روزها داشتم و با خودم فکر می کنم کاش می شد...
-
154.
یکشنبه 31 شهریور 1392 23:04
از 31شهریور بدم میاد؛ از جنگ بدم میاد؛ از دفاعی که آنقدر پسوند مقدسش را غلیظ کردند که از دسترس همه مان دور شدم بدم میاد انگار نه انگار که 8سال بخشی از زندگی همه مون شده بود که همه تو فامیل تو جمع دوستا تو آشناها داشتیم کسانی رو که با همه وجودشون درک کردند اون دفاع رو و اون جنگ نابرابر رو؛ 31شهریور منو یاد آژیر قرمز...
-
155.
پنجشنبه 28 شهریور 1392 22:59
راهی تهرانم مثل تمام آخر هفته های یک سال گذشته؛ شنبه و یکشنبه همسر ماموریت است مثل تمام 31شهریورهای 7سال گذشته حتی آن سالی که عقد کردیم و از همان دم محضر، نه بعد ناهار از خانه مان، همسر خداحافظی کرد و راهی ماموریت متداول هر سالش شد و من چقدر بهم برخورد که این یعنی احساس نداشت؟؟ خوبه همین امروز عقد کردیم یعنی اصلا نمی...
-
153.
سهشنبه 26 شهریور 1392 23:15
کاش می فهمیدم کی قرار دست از بعضی کارهامون برداریم؟ کی میخوایم درست بشیم و درست و برای خودمون زندگی کنیم؟ من خسته ام؛ خسته از مورد قضاوت قرار گرفتن؛ خسته از این که قضاوت و حتی متهم هم بشم در جایی که نیستم از خودم دفاع کنم؛ من برای خودم زندگی می کنم چرا اطرافیانم و حتی اطرافیان اطرافیانم این رو نمی فهمند رو نمی فهمم....
-
151.
دوشنبه 25 شهریور 1392 23:26
غمگینم خیلی زیاد دوستای عزیزم امروز دست به دامنتونم و التماس دعا دارم فراوون یه جوون دیگه همسن و سال حسین خدابیامرز ما مثل همون با دو تا بچه و البته پسرعموی حسین عزیزمون تو بیمارستان تو برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه قصه باز هم قصه یک تصادفه! تصادفه سرویس محل کار وقتی جوونی بعد پایان ساعت اداری و تو سرویس تو...
-
152.
دوشنبه 25 شهریور 1392 23:22
ای آفتاب جود و سخا ایها الرئوف آینه امید و رجا ایها الرئوف تو ملجا توسل هر دل شکسته ای امشب بگیر دست مرا ایها الرئوف با اون که همیشه از روزهای شلوغ حرمش پرهیز می کنم اما امسال اولین سالیه که دلم می خواست امشب من هم یکی از زائرای میلیونیش بودم... عجیب این روزها دلم گرفته. من آدم خودخوری هستم متاسفانه. یعنی هیچوقت غم و...
-
150.
شنبه 23 شهریور 1392 23:28
1. مهمونی سه شنبه شب با وجود خستگی من به خوبی و خوشی برگزار شد. خستگی البته نه به خاطر مهمونی دادن که یکی از روزمره های زندگیمه. بیشتر به این دلیل که زهرا از من خواسته بود برنج نپزم و اول فکر کردن به این که چی بپزم برای منی که عادت دارم برای مهمونی ها برنج و خورش بزارم از نظر روحی خسته ام کرد و بعد هم غذاهای نونی همه...
-
149.
سهشنبه 19 شهریور 1392 23:30
در همین ساعت و همین لحظه من اون میزبانی هستم که درست چند دقیقه قبل از رسیدن میهمان ها شارژش تموم شده و داره ارور خاموشی میده! پانوشت: چون شاید دیگه نشه بنویسم الان میگم؛ من فردا راهی اختتامیه جشنواره مجازی کتابخوانی هستم که بنرش گوشه وبلاگمه. از دوستان کسی اونجا هست هم رو ببینیم؟؟؟
-
148.
دوشنبه 18 شهریور 1392 23:31
13-14 ساله بودم که ازدواج کردند؛ دخترخاله و پسرخاله من با خواهر و برادری از اقوام دور؛ آنجاها می گویند: بده بستون! روز عروسی می خواستند 4نفری عقب لندکروز بابایی خودشان را جا کنند که نشد؛ این وسط پسرخاله مغبون شد و جلو نشست و دو تا عروسها به اضافه داماد خاله عقب نشستند، راننده هم بابایی بود؛ ما بچه ها هم ریختیم ته ته...
-
146.
یکشنبه 17 شهریور 1392 23:36
به خاطر سرفه های حساسیتیم برای بار چندم به پزشک گوش و حلق و بینی مراجعه کردم. دکتر بعد از کلی بالا پایین کردن بیرون و اندرون بینیم میگه: کی بینیتون رو عمل کردین؟؟؟ به سختی جلوی خنده ام رو می گیرم و میگم هیچوقت!! از مطب که میام بیرون با اعتماد به نفس چسبیده به سقف تو آینه آسانسور و همه شیشه های تیره کلینیک به بینیم...
-
147.
یکشنبه 17 شهریور 1392 23:34
بعضیها کلن دوست دارند از هر موضوعی برای خودشون یه داستانی بسازند حتی اگر اون موضوع یه موضوع قشنگ باشه که تازه داره تو جامعه ما جا میوفته و رواج پیدا می کنه مثل "روز دختر"!! یعنی چی که نه بگیم به روز دختر؟؟ یعنی چی که روز دختر رواج مردسالاریه؟؟؟ آخه این یعنی چی؟؟؟ "روز تحمیل اندیشه های مردسالارانه بر...
-
144.
شنبه 16 شهریور 1392 23:42
این روزها به شدت گرفتارم. مشغله های زندگی و مشغله های فکری امانم را بریده اند. از کارهای روتین و روزمره زندگی که همیشه بوده اند بگذریم، از درس خواندن که درست در همین سال طلسم شده آغازش کرده ام که بگذریم، دغدغه های مربوط به خاندان همسر بدجور روح و روانم را به هم ریخته اند. این که همسری این روزها داغون شده این که دیگر...
-
145.
شنبه 16 شهریور 1392 23:38
این روزها به شدت گرفتارم. مشغله های زندگی و مشغله های فکری امانم را بریده اند. از کارهای روتین و روزمره زندگی که همیشه بوده اند بگذریم، از درس خواندن که درست در همین سال طلسم شده آغازش کرده ام که بگذریم، دغدغه های مربوط به خاندان همسر بدجور روح و روانم را به هم ریخته اند. این که همسری این روزها داغون شده این که دیگر...
-
143.
پنجشنبه 7 شهریور 1392 23:45
طبق قرارمون شنبه بعدازظهر به سمت قزوین حرکت کردیم و یک شب به یادموندنی رو خونه دوست عزیزم گذروندیم. راستش قدیمها فکر می کردم سعیده بیشتر به دلیل همسایه بودن و چشم تو چشم بودن با من، رفاقتش رو باهام ادامه میده و هیچ علاقه ای برای این موضوع نداره. درست برعکس من که همیشه توی زندگیم باید دوستی برای حرف زدن داشته باشم و...
-
141.
چهارشنبه 6 شهریور 1392 23:48
موندم این اطرافیان من که تا دو روز پیش به من می گفتند تو فقط برای مادری و خونه داری ساخته شدی و حالا بعد از شنیدن تصمیم جدیدم برای ادامه درس میگن: "خوب کاری می کنی حیفِ اون همه استعداد تو نبود از صبح تا شب خودت رو با عر و عور بچه و بوی سیر داغ پیازداغ مشغول کرده بودی؟" دو شخصیت دارند یا من طبق نظر اونا دو تا...
-
142.
چهارشنبه 6 شهریور 1392 23:47
ما برگشتیم! فقط همون زیباکنار رو دیدیم و شهرهای بین راه رو! بقیه سفر به خواست جناب همسر منتفی شد! فردا میام و قصه شو میگم! البت اگر فرصت بشه! فرصت بشه هم یعنی این که همسر یک ساعتی از خانه خارج بشه چون وقتی هست انقدر کار هست که نمیشه که فرصت بشه! *به جان خودم نمی دونم اون جمله تیتر از لحاظ گرامر درسته یا غلط؟؟
-
140.
دوشنبه 4 شهریور 1392 23:51
دیروز آغاز هفتمین سال زندگی مشترکمان بود و امروز هم پایان 28سالگی من و ورود به آخرین سال دهه سوم زندگی؛ دروغ چرا؟ هیچ احساس خاصی ندارم. فقط این که گاهی مقایسه می کنم این آخرین سال را با آخرین سال دهه دوم زندگی نتایج شیرینی نصیبم می شود. این که در آن سال هم هدف بزرگی داشتم و آن هم قبولی در رشته مورد علاقه ام روزنامه...
-
139.
شنبه 2 شهریور 1392 23:52
عازم سفریم! سفر به سرسبزترین شهرهای ایران؛ رشت و زیباکنار و انزلی و آستارا؛ آخرین سفرمان به شمال کشور ماه عسلمان بود و سفر به علی آباد کتول که خوش گذشت و بسیار لذت بخش بود؛ و حالا بعد 7سال باز هم در همان روزها تکرار یک خاطره شیرین با میوه های شیرین زندگی 6ساله مان؛ از آنجا که کلا مقصد مسافرتمان در این سالها حوالی کویر...