-
۲۲۸.
چهارشنبه 7 خرداد 1393 13:41
از وقتی که یادمه با هم درگیری داشتیم از وقتی که یادمه بهش حسادت می کردم! آره خب گفتنش خجالت نداره که! من به برادر بزرگم حسادت می کردم توی خیلی از زمینه ها و همین حسادت پیش زمینه تمام درگیری هایم با او بود. با او که قلبی مهربان اما پر غرور داشت به همه کارهایش حسادت می کردم و گله و شکایت پیش مامان می بردم مامان چرا اون...
-
۲۲۷.
یکشنبه 4 خرداد 1393 13:44
یکی از بدترین شرایط که ممکنه برای یه مادر پیش بیاد اینه که بعد سه روز مریضی دو تا فرشته معصومش و وقتی میاد تا نفس راحتی بکشه ناغافل ببینه همون بیماری به جون خودش افتاده و ... حالم خیلی بده! مثل ویار اوایل بارداری حالت تهوع دارم جوری که حتی نمیتونم سراغ سینک ظرفشویی برم و ظرفهای کشک بادمجون دیشب رو بشورم انقدر که شامه...
-
226.
جمعه 2 خرداد 1393 14:12
عصر جمعه همگی بخیر و تعطیلات آخر هفته خوبی داشته باشید! متاسفانه برای من که تعطیلات افتضاح بود چهارشنبه که همسر ماموریت بود با دخترا راهی کرج و خانه خواهرک شدیم و از اونجایی که مسیر یک ساعته با ترافیک آن روز برای ما ۴ساعت طول کشید و مامان کلی نخود و لوبیا خریده بود برای فریز کردن همانجا ماندگار شدیم و تا ساعت دو نیمه...
-
225.
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 00:55
فردا میهمانم خانه دوست عزیزی از همکلاسیهای دانشگاه. کلی ذوق دارم برای رفتن مثل بچه مدرسه ای ها وسایلم را آماده کرده ام کفش هایم را واکس زده ام دخترها را زود خوابانده ام و نشسته ام روی صندلی ننویی و کتاب می خوانم و وبلاگ می نویسم. گفته بودم بدجور هوس آش رشته به سرم زده?? دیروز صبح که همسر از ماموریت آمد از راه نرسیده...
-
۲۲۴.
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 00:38
امشب نتایج کنکور ارشد روی سایت سازمان سنجش قرار میگیرد و من خوشحالم از این که علی رغم اصرار همه اطرافیانم در این آزمون شرکت نکردم چون با شناختی که از خودم دارم خوب می دانم که اگر آن روز آزمون داده بودم امشب چه حال نزاری داشتم پای کامپیوتری که دیگر ندارمش؛ مطمئنم که می نشستم پای سیستم، شماره داوطلبی را وارد می کردم،...
-
223. اسباب کشی خر است!!
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 00:36
به احتمال بسیار این آخرین پستیه که از کرج برایتان می نویسم و به امید خدا جمعه صبح کامیون دم در خانه است و بعدازظهر دیگر من به معنای واقعی ساکن تهران خواهم شد. خسته ام وحشتناک!!! آنقدر که برای تایپ همین جمله ها هم مچ دستم جواب نمی دهد و درد دارد. خوشحالم چون گرچه زندگی در کرج را دوست داشتم اما حواشیی که در این دو سال...
-
222.
دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 21:18
یه تصمیمی گرفتم که انجامش وقت زیادی از من میگیره ولی انشالله سعی می کنم بعد از پایان کارهای اسباب کشی و مستقر شدن توی خونه جدید انجامش بدم و اون هم انتقال همه نوشته های دو تا وبلاگ قبلی یعنی وبلاگ دخترا که به 5سالگیش نزدیک میشم و وبلاگی که توی بلاگفا داشتم به اینجاست. فقط یه مشکلی دارم، کامنت ها رو هم آیا میشه منتقل...
-
۲۲۱.
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 15:01
یه مشکل عجیب پیدا کردم با بلاگ اسکای. فایرفاکس صفحه اش رو باز نمی کنه و با اکسپلورر هم که وارد میشم چند دقیقه یه بار کلا صفحه بسته میشه و میره پی کارش. الان هم با تبلت وارد شدم فقط برای عرض ارادت و گزارش حال. این روزها مشغول بستن اثاثیه هستم و در این بین به آقای همسر بد و بیراه می گویم که چرا مرا وادار کرد به این...
-
220.
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 18:28
نوشتن بی اندازه سخت است وقتی چند روز ننوشته باشی! وقتی فرصتی که برای وبلاگ در اختیار داری را گذاشته باشی برای چت با همکلاسی های ده سال پیش در محیط و.ا.ی.ب.ر و و/ا/ت/س آپ؛ چند روز طولانی نبودم؛ قصه از این قرار است که هفته پیش یک مستاجر برای خانه مان پیدا شد و خانه را رهن کامل دادیم همسر اصرار داشت آپارتمان پدرش را از...
-
216.
دوشنبه 18 فروردین 1393 15:25
بازی وبلاگی لحظه های خاطره انگیز زندگی رو توی وبلاگ آقای اسحاقی دیدم و از اون روز فکرم مشغوله برای پیدا کردن 5تا از ناب ترین لحظات زندگیم؛ این پست حاصل این چند روز مشغولیت فکره و درهم و برهم بودنش رو به بزرگی خودتون ببخشید! تصویر1: دو سال از دیپلمم گذشته بود؛ ماه آبان سال 83؛ اون روزها سردبیر یه نشریه داخلی بودم و...
-
208.
جمعه 1 فروردین 1393 19:03
ه قول دخترک تولد عیدتون مبارک!!! بالاخره با وجود همه تلاش های من برای نگه داشتن عقربه های ساعت سال 92 هم تمام شد خیلی کلیشه ایه اگر بگم انگار همین دیروز بود که تحویل 92 رو جشن گرفتیم اما واقعا انگار همین دیروز بود! دو روز پیش بعد از پست اون مطلب آخر خیلی غمگین بودم و دیدم اینجوری نمیشه که سال تحویل شه دیدم باز مثل...
-
207.
چهارشنبه 28 اسفند 1392 19:05
نمی دانم چرا؟؟ اما باز ابرهای تیره آسمان زندگیم را سیاه سیاه کرده! ابرهایی که آبستن بارشند بارش بی بهانه اشک از چشمانم بی هیچ دلیل خاصی یا به هر دلیلی بی ربطی!! داستان باز هم از بی محبتی های همسر ناشی می شود و آه های عمیق ته دل من که: کاش انقدر شبیه پدرش نبود!!! و وای اگر بخواهد به همین رویه ادامه دهد.... خسته شدم؛...
-
206.
دوشنبه 26 اسفند 1392 19:06
سردمه! الان دقیقا سه روزه که سردمه و گرم نمیشم!! درست از همان جمعه صبح که برای خواندن خطبه عقد برادر همسر و جاری جان توسط عاقدی که هوس کرده بود 7صبح خطبه بخواند راهی محضر شدیم. یا شاید از بعدازظهرش که شستن تمام ظرفهای میهمانی ناهار خانه مادر همسر ناغافل بر دوشم افتاد و یک ساعتی پای ظرفشویی بودم؛ یا شاید هم بعدتر از...
-
203.
سهشنبه 20 اسفند 1392 19:10
بعضی اتفاقها توی دنیای مادرانه رخ می دن که نمی دونی باید در قبالشون چه حسی داشته باشی! خوشحال باشی؛ غمگین باشی؛ یا هزار مدل حس دیگه! یکی از اون اتفاق ها امروز برای من رخ داد. صبح دخترک که زودتر از من بیدار شده بود اومد توی اتاقم و اجازه گرفت که چراغ اتاق رو روشن کنه بعد اومد گفت: مامان ببین دندونم لق شده! نه تنها خواب...
-
204.
سهشنبه 20 اسفند 1392 19:09
فقط خجسته ای مثل من میتونه وسط یه آشپزخونه ترکیده از ترکشهای خونه تکونی بشینه و یک ساعت و نیم برای پخت این شیرینی وقت بگذاره؛ به یه بنده خدا میگن چرا معتاد شدی؟ میگه: ذغال خوب و رفیق بد! حالا این که چرا من تو این هیر و ویر هوس قنادی به سرم زد رو برید از گلابتون بانو بپرسید و این توضیح کامل ! پانوشت: البته اونقدرها هم...
-
202.
دوشنبه 19 اسفند 1392 19:13
. در یک جمع فامیلی نشسته ایم نوعروسی در میان ما است که مدام از تمیزی و وسواسی که در خانه اش به خرج می دهد تعریف می کند و از تزئینات و شمع های ریزی که دور تا دور خانه اش چیده و هر روز آنها را با چه دقتی مرتب می کند می گوید که می گویم: من که از وقتی دختر بزرگه 6-7 ماهه شد و با چهار دست و پا رفتن به همه جای خانه سرک می...
-
201.
یکشنبه 18 اسفند 1392 19:13
هفته گذشته، دوشنبه شب که راهی تهران شدیم تا سه شنبه حوالی ظهر برای امر خیر راهی فیروزکوه باشیم حتی فکرش را هم نمی کردم که به آخر هفته نرسیده عنوان "جاری بزرگ" هم به همه عنوانهایم اضافه شود. حالا این که چی شد و پدر و مادر جاری جان چه فکری کردند که سه روزه دختر بیست ساله شان را شوهر دادند را من یکی که نفهمیدم...
-
200.
یکشنبه 11 اسفند 1392 19:15
اوایل همیشه سعی می کردم برای پست هایم بهترین عنوان را برگزینم این عادت از زمان خبرنگاری و تلاش برای تهیه یک تیتر خوب برای مصاحبه یا یک خبر خاص روی من مانده بود و به این وبلاگ و پستهای آن هم سرایت کرده بود. بعضی پست ها را شاید فقط به این دلیل که مثلا آن لحظه حال خوشی نداشتم برای پیدا کردن تیتر مناسب ثبت موقت می کردم و...
-
199.
شنبه 10 اسفند 1392 19:16
دختر داشتن یعنی برای اولین بار در زندگیت بساطی از لاک های رنگی بچینی جلوی رویت و دو جفت و دست و پای خوشگل را هر ناخن را یک رنگی زدن و به روش دوران دانشجویی با چسب نواری ناخن های کوچک چند میلیمتری را فرنچ کردن! دختر داشتن یعنی نیمی از روز خاله باشی برای دخترها یا میهمانی که به اتاق کوچکی پر از عروسک دعوت شده ای! دختر...
-
198.
سهشنبه 6 اسفند 1392 13:36
سوم ابتدایی خاطره انگیزترین کلاس دوران مدرسه من بود؛ معلم جوانی داشتیم که تقریبا نیمی از وقت کلاس را برایمان به بازی می گذراند و با همه دانش آموزانش چه غنی و چه فقیر مهربان بود و نگاهش نه به تیپ و ظاهر پدر و مادر بچه ها بود و نه به کیف و کفش خود بچه ها؛ و خب وقتی تمام طول سال با مهربانی های معلم بگذرد بچه ها درس خوان...
-
197.
دوشنبه 5 اسفند 1392 13:37
باز هم بعد یک هفته به خانه برگشتیم و باز کلی کار هوار شده سرم و باز خستگی و بی رمقی. یکشنبه گذشته به حالتی شبیه مسمومیت دچار شدم و دقیقا دو روز لب به هیچ غذایی نزدم و ضعف اون بیماری هنوز توی وجودمه و همه کارهام رو مختل کرده. از طرفی دو سه روز پیش پا گذاشتم روی یکی دیگر از خط قرمزهایی که برای خودم داشتم و کاری را انجام...
-
196
پنجشنبه 1 اسفند 1392 13:41
همسر در یک اقدام عجیب وقت برگشت از ماموریت ماشینمان را قرض داد به همکاری تا خانواده اش را از شمال برگرداند؛ می گویم عجیب چون همه می دانند همسر ماشین را به عنوان قرض دست هیچ بنی بشری حتی یک دانه برادرش تا به حال نداده خدا می داند چقدر روی مخش کار کرده ام تا راضی شده گاهی که شب تهران می مانیم فقط گاهی صبحش ماشین را بدهد...
-
195.
چهارشنبه 30 بهمن 1392 13:41
این روزها "مرگ" توی سرم می پیچد؛ انگار میان چندین و چند کوه بلند ایستاده ام و یکی این واژه را فریاد کرده و پژواک آن از هر طرف به گوش من برسد، یا طوطی وراجی فقط این کلمه را یاد گرفته باشد و اتفاقا روی شانه من لانه داشته باشد و شبانه روز زیر گوش من همین یک واژه را بلغور کند و من برای فرار از هیچ کدام از اینها...
-
194.
شنبه 26 بهمن 1392 13:44
از من است این غم که بر جان من است!* از قواعد فنگ شویی اینه که حتی پستوهای خونه ات هم مرتب باشه و وسایلی که به هر دلیلی استفاده نمیشن رو رد کنی بره تا فکرت خلوت و پستوهای ذهنت مرتب شه! این روزها درگیرم با خودم و تمام کمدها و کشوهای خانه، نیمی از وسایل را دور ریخته ام و نیمی را گذاشته ام بدهم ببرند شهرستان شاید به درد...
-
193.
دوشنبه 21 بهمن 1392 13:45
یکی از مواردی که همیشه توی فیلمهای خانوادگی اجنبی جماعت تعجب و گاهی هم حسرت من رو برمی انگیخت این بود که در اکثر موارد نشون داده میشد که پدر و مادر بچه هاشون رو توی خونه و یا پیش کسی می گذاشتند و دوتایی با هم برای تفریح و گردش بیرون می رفتند؛ خب این برای من خیلی عجیب بود که چرا؟ مگه نمیشه 4نفره (خانواده خودم رو میگم)...
-
191.
یکشنبه 20 بهمن 1392 13:51
حس بدی دارم امشب.... چیزی که مدت ها بود سعی می کردم ازش فرار کنم.... اعتراف به پایان.... اعتراف به رسیدن به بن بست، یه بن بست عاطفی سخت توی زندگی مشترک که هر چی می گردم راه بیرون شدن از اون رو پیدا نمی کنم... خسته ام؛ و از لحاظ روحی درب و داغون... چیز زیادی نمی خوام دوای درد خودم رو می شناسم... فقط یه نگاه محبت آمیز؛...
-
192.
یکشنبه 20 بهمن 1392 13:50
با خودم میگم: مادر بودن سخته! خیلی سخت!! انقدر که وقتی غم داری؛ وقتی غصه همه وجودت رو فرا گرفته؛ وقتی دلت میخواد با خاطرات کودکیت سرگرم باشی و با یاد مهربونی های عزیز از دست رفته ات دلت رو کمی آروم کنی؛ وقتی فقط و فقط گریه میخوای و تنهایی؛ باید بشینی و سر خودت رو گرم کنی با وبگردی؛ بعد همه چیز توی این وبگردی اشک به...
-
190.
شنبه 19 بهمن 1392 13:53
از وقتی یادم میاد تسلیت گفتن به کسی برایم سخت ترین کار دنیا بود انقدر که معمولا پشت گوش انداخته می شد تا فراموش میشد. حالا توی هفته گذشته دوبار تسلیت گفته ام یک بار به مادری از اقوام که فرزند 12روزه اش را به دلیل مشکلات مادرزادی قلبی در خانه ما از دست داد و دیگر راهی برای فرار از گفتن این جمله مزخرف نداشتم و این...
-
188.
چهارشنبه 16 بهمن 1392 13:58
بعد یه هفته پر تنش برگشتم خونه می بینم آب قطعه!!! پرس و جو که کردیم معلوم شد چون یه هفته خونه نبودیم لوله اصلی آب یخ زده اون وقت تمام همسایه های بخش جنوبی ساختمون به خاطر همین نبودن ما آب ندارند! بنده های خدا شماره مون رو هم نداشتند که تماس بگیرند و اطلاع بدن از دیروز تا حالا آب قطعه و تازه شانس آوردند که من حرف...
-
189.
چهارشنبه 16 بهمن 1392 13:55
من الان یه آرزوی خسته و درب و داغونم که برای رفع خستگی به دوش حمام پناه بردم اما خسته تر شدم و خواب امانم رو بریده. داستان قطعی آّب منزلگاه ما اینجوری شد که تا حدود ساعت سه و نیم آب همه واحدهای بالایی وصل شد و فقط موندیم ما که طبقه اول هستیم؛ کل لوله های آب کف خونه چون روی پارکینگ قرار گرفته یخ زده بود. اینجای کار رو...